ماهانماهان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

ماهان شده ماه آسمان دل ما

از دیوار راست بالا رفتن!!!

این یه ضرب المثله که وقتی کسی خیلی شیطونه میگن از دیوار راست هم بالا میره... قربونت برم اما تو واقعا میخای از دیوار راست بالا بری هاااا...باور کن..دیوار رو میگیری و وایمیستی و بعد هی پاتو میاری بالا میزنی به دیوار که ازش بری بالا..مخصوصا اپن آشپزخونه!!!! مامان قربونت برم یعنی خیلی شیطونی بخدا...من و بابا دوتایی با هم نمیتونیم کنترلت کنیم...از هر جا بگیریمت سر یه جا دیکه میری و خلاصه که یه 100 تا مامان میخای تا مواظبت باشه.. اما پسر گلم همه اینا فدای یه تار موت..فدای سلامتیت...عاشق همین شیطونیاتم...میدونم .قتی بزرگ بشی دلم برا این روزا خیلی تنگ میشه چون من کلا عاشق بچه های شیطون و باهوشم... ...
15 تير 1393

یادآوری روز شانس

میبینی عشقم روز به این مهمی رو یایدم رفته بود بهت بگم.... میدونستی 5 تیر فقط تولد تو نیست؟!؟!؟!؟!؟ تولد عشق قشنگ من و بابایی هم هست...من و بابا برا اولین بار هم دیگه رو 5 تیر ماه دیدیم...یادش بخیر... چه روز خوبی بود...با هم ساعت 6 عصر قرار داشتیم...با کلی دلهره و وسواس آماده شدم و رفتم... وقتی رسیدم دیدم یه پسره خیلی محجوب با یه کیف رو شونه اش داره این پا و اون پا میکنه... معلوم بود اون بیشتر ذوق داشته و خیلی زودتر اومده بود که مبادا بدقولی کنه...آخه کار من و بابا برعکس همه بود...خودمون خودمونو پیدا کردیم...خدا ما رو به هم معرفی کرد... راستش رو بگم تو همون نگاه اول واقعا به دلم نشست و خیلی ازش خوشم اومد...عاشق اون ن...
12 تير 1393

جشن 5 تیر

ماه کوچولوی من باورم نمیشه یکسال از اومدنت به زندگیم میگذره..ماشالله لاحول ولا قوه الا بالله.. عزیزم امسال چون از خیلی ها غریبی میکنی یه تولد کوچولو با مامان بزرگ و بابابزرگها و عمو و خاله ها گرفتیم و آیناز خانم هم مهمان ویژه ما بود چون تو خیلی دوستش داری.... از صبح که با بابا یه تزئینات مختصری انجام دادیم خیلی ذوق داشتی و یه سره به بادکنکها میگفتی اوپ و دائم از مبل میرفتی بالا که دستت به همه چی برسه شیطونک... وقتی هم مهمونا اومدن و سه چرخه هدیه ات رو دیدی سوارش شدی و شروع کردی و تا شب یه سره گفتی مانه منه مانه...ایناز هم دور خونه تابت میداد و تو کیف میکردی... قربون زبون شیرینت برم یعنی کسی جرات نداشت از چرخ پایینت بیاره...
7 تير 1393

محبت خاله جون...

دیروز قرار بود بریم خونه اشکان خان و حسابی خوش بگذرونیم...آوین کوچولو مریض شده بود و نیومد و حسابی جاشون خالی بود... ولی شما و اشکان و مرضیه خانم حسابی شیطنت کردین...خونشون حسابی برا شماها ایمن بود و ما خیلی راحت بودیم و اصلا اذیتمون نکردین...خاله فاطمه مهربون هم سورپرایزمون کرد و برات یه کیک کوچولو گرفته بود و یه تولد کوچولو برات گرفتن که خیلی خیلی ازش ممنونیم که اینقدر مهربونه...انشالله تولد بقیه نی نی ها رو هم دور هم میگیریم...تو و مرضیه هم کلی خوشحال بودین و 2 تاییتون به کیک حمله ور شدین و کلی هم ذوق کرده بودید و هی دست میزدید...قربونتون برم که اینقدر نازین و باعث شدین ما با هم دوستای خیلی خیلی خوبی بشیم.... عکسش ...
3 تير 1393
1